۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

عجب روزیه اون روز

ســـ↯ـرخاڪ من ...

اونے ڪہ بیشٺر اذیٺمـ می ڪرد بیشٺر گریہ مےڪنہ ...

اونے ڪہ نخواسٺ منو ببینہ میاد دیدڹ جسدمـ

اونے ڪہ حتی نیومد تولدمـ زیر ٺابوٺمو گرفتہ ...

اونے ڪہ سلامـ نمےڪرد میاد برا خداحافظے ...


عجب روزیه اون روز

فقط مڹ نیسٺمـ


Sina Moradi

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱ خرداد ۹۵

    قبل و بعد از مرگ، شما را چگونه می شناسند؟

    آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن تیتر صفحه اول، میخکوب شد: «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آورترین سلاح بشری مرد!»

    آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: «آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟»


    سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.


    یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۶ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۲ اسفند ۹۴

    طعم مرگ

    مــــــن بــا کلمــــــــہ هـــا بــازی نمیکنــــــم

    وقتــــــــــــے مینــویســـــــم  نفسمــــــــے

    ⇙ یعنــــــــــے⇘

    ♛ زنــدگــــیم بــــــــى تــــــــو♛

    طعــــــــم مــــــــرگ مےدهــــــــد


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱ بهمن ۹۴

    خواب دیدم مرده ام !

    خواب بودم، خواب دیدم مرده ام

    بی نهایت خسته و افسرده ام

    تا میان گور رفتم دل گرفت

    قبر کن سنگ لحد را گل گرفت

    روی من خروارها از خاک بود

    وای، قبر من چه وحشتناک بود!

    بالش زیر سرم از سنگ بود

    غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود

    هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت

    سوره ی حمدی برایم خواند و رفت

    خسته بودم هیچ کس یارم نشد

    زان میان یک تن خریدارم نشد

    نه رفیقی، نه شفیقی، نه کسی

    ترس بود و وحشت و دلواپسی

    ناله می کردم ولیکن بی جواب

    تشنه بودم، در پی یک جرعه آب

    آمدند از راه نزدم دو ملک

    تیره شد در پیش چشمانم فلک

    یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست؟

    دیگری فریاد زد: رب تو کیست؟

    گر چه پرسش ها به ظاهر ساده بود

    لرزه بر اندام من افتاده بود

    هر چه کردم سعی تا گویم جواب

    سدّ نطقم شد هراس و اضطراب

    از سکوتم آن دو گشته خشمگین

    رفت بالا گرزهای آتشین

    قبر من پر گشته بود از نار و دود

    بار دیگر با غضب پرسش نمود:

    ای گنه کار سیه دل، بسته پر

    نام اربابان خود یک یک ببر

    گوئیا لب ها به هم چسبیده بود

    گوش گویا نامشان نشنیده بود

    نامهای خوبشان از یاد رفت

    وای، سعی و زحمتم بر باد رفت

    چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد

    بار دیگر بر سرم فریاد کرد:

    در میان عمر خود کن جستجو

    کارهای نیک و زشتت را بگو

    هر چه می کردم به اعمالم نگاه

    کوله بارم بود مملو از گناه

    کارهای زشت من بسیار بود

    بر زبان آوردنش دشوار بود

    چاره ای جز لب فرو بستن نبود

    گرز آتش بر سرم آمد فرود

    عمق جانم از حرارت آب شد

    روحم از فرط الم بی تاب شد

    چون ملائک نا امید از من شدند

    حرف آخر را چنین با من زدند:

    عمر خود را ای جوان کردی تباه

    نامه اعمال تو باشد سیاه

    ما که ماموران حق داوریم

    پس تو را سوی جهنم می بریم

    دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود

    دست و پایم بسته در زنجیر بود

    نا امید از هرکجا و دل فکار

    می کشیدندم به خِفّت سوی نار

    ناگهان الطاف حق آغاز شد

    از جنان درهای رحمت باز شد

    مردی آمد از تبار آسمان

    دیگران چون نجم و او چون کهکشان

    صورتش خورشید بود و غرق نور

    جام چشمانش پر از خمر طهور

    چشمهایش زندگانی می سرود

    درد را از قلب انسان می زدود

    بر سر خود شال سبزی بسته بود

    بر دلم مهرش عجب بنشسته بود

    کِی به زیبائی او گل می رسید

    پیش او یوسف خجالت می کشید

    دو ملک سر را به زیر انداختند

    بال خود را فرش راهش ساختند

    غرق حیرت داشتند این زمزمه

    آمده اینجا حسین فاطمه؟!

    صاحب روز قیامت آمده

    گوئیا بهر شفاعت آمده

    سوی من آمد مرا شرمنده کرد

    مهربانانه به رویم خنده کرد

    گشتم از خود بی خود از بوی حسین (ع)

    من کجا و دیدن روی حسین (ع)

    گفت: آزادش کنید این بنده را

    خانه آبادش کنید این بنده را

    اینکه این جا این چنین تنها شده

    کام او با تربت من وا شده

    مادرش او را به عشقم زاده است

    گریه کرده بعد شیرش داده است


    هرچه باشد او برایم بنده است

    او بسوزد، صاحبش شرمنده است

    در مرامم نیست او تنها شود

    باعث خوشحالی اعدا شود

    گرچه در ظاهر گنه کار است و بد

    قلب او بوی محبت میدهد

    سختی جان کندن و هول جواب

    بس بود بهرش به عنوان عقاب

    در قیامت عطر و بویش می دهم

    پیش مردم آبرویش می دهم

    آری آری، هرکه پا بست من است

    نامه ی اعمال او دست من است

    ناگهان بیدار گردیدم زخواب

    از خجالت گشته بودم خیس آب

    دارم اربابی به این خوبی ولی

    می کنم در طاعت او تنبلی؟

    من که قلبم جایگاه عشق اوست

    پس چرا با معصیت گردیده دوست؟

    من که گِریَم بهر او شام و پگاه

    پس به نامحرم چرا کردم نگاه


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۱ آذر ۹۴

    حال دردناک دلقک

    حال”دلقک” چقدر ”دردناک” بود ...


    وقتی که برای تهیه ی پول ”دفن” “مادرش” ...


    باید شادترین برنامه را ...


    اجرا می‌کرد ... !


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۲۳ مرداد ۹۴

    متن تصویر ۳

    استعفا از دنیا


    رد پاهایم را پاک می‌کنم...

    به کسی نگویید من روزی در این دنیا بوده‌ام...

    خدایا کم آورده‌ام

    می‌شود استعفا دهم...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۹ مرداد ۹۴

    گاهی باید رفت، بی‌نهایتِ عشق

    عشقم یک سیلی زد و گفت: تو بهم خیانت کردی!!!

    گفتم: تو هم بکن...‌

    چند ماهی گذشت...

    سوار ماشین عروس دیدمش خیلی خوشگل شده بود...

    با خنده  اومد طرفمو گفت:  دیدی منم تونستم...!!!

    سیر دل نگاهش کردم گفتم مبارکه، اشک تو چشام جمع شده بود خندیدم و رفتم...

    بعد یه ماه نمی‌دونم کی بهش گفته بود

     تو بیمارستان بستری بودم

    فهمید سرطان دارم...!!!

    اومد ملاقاتمو و گفت: خیلی بی معرفتی...

    چرا این کارو  کردی؟!!!

    بهش گفتم: من تو عروسیت خندیدم،

    ولی تو توی ختمم گریه نکن...

    گاهی دلیل کم محلی ها، نه گفتن ها  و  رها کردن ها شاید چیزی نباشد که تو فکر میکنی...

    گاهی باید رفت در بی‌نهایتِ عشق

    تنها برای *"عشقت"*


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۷ تیر ۹۴

    به سلامتی اون روز که خیلی دور نیست...

    از کسی که دلش گرفته نپرسید: چرا؟!

    آدم ها وقتی نمی‌توانند “دلیل ناراحتیشان” را بیان کنند دلشان می‌گیرد!

     

    به امید روزی که بهت خبر بدن امروز تشیع جنازشه.

    تو هم جا بخوری، بیای ببینی تنم رو سنگ غصالخونست...

     

    میگی پاشو شوخی کردم باهات. بابا هر چی تو بگی. نکن این کارا رو. تو که میدونی من از این شوخیا بدم میاد...

     

    اما ببینی دارن میشورنم و منم تکون نمی خورم. ببینی کفنو می پیچن دورم.

     

    میگی دروغه، داری شوخی میکنی، اما بیای سر خاکم ببینی گذاشتنم تو قبر. میگی پاشو دیوونه

    باشه هر چی تو بخوای

    هرچی تو بگی اما رو صورتمو باز میکنن، چشام بستس

    سنگو میذارن روم

    خاک میریزن

    داد میزنی زندس دیوونه ها داره شوخی میکنه نریزید خاک

     

    اما یکی بیاد دستتو بگیره، بگه

    اون روزی که بهت نیاز داشت، کجا بودی

    نه، شوخی نیست

    واقعیته

    آره واقعیته

    بزنی زیر گریه و دنیا جلو چشمات تیره و تار شه

     

    بگی امیدم رفت، اما دیگه خیلی دیره

    به سلامتی اون روز که خیلی دور نیست...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۹ تیر ۹۴

    دوستش دارم

    چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کرد و گفت مرا دوست داری؟

    به چشمانش خیره شدم، قطره های اشک را از چشمانش زدودم وخداحافظی کردم،

    روزی دیگر که او را دیدم، آنقدر خوشحال شد که خود را در آغوش من انداخت و سرش را روی سینه ام گذاشت و گفت اگر مرا دوست داری امروز بگو…!

    ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاده بود، به دیدارش رفتم و کنارش نشستم و او را نگاه کردم و گفت بگو دوستم داری…! می ترسم دیگر هیچگاه این کلمه را از دهانت نشنوم، ولی هیچ حرفی نزدم به غیر از خداحافظی…!

    وقتی بار دیگر به سراغش رفتم روی صورتش پارچه سفیدی بود، وحشت زده و حیران پارچه را کنار زدم، تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم…

    امروز روز مرگ من است، مرگ احساسم، مرگ عاطفه هایم

    امروز او می رود ومرا با یک دنیا غم بر جا می گذارد

     

    او می رود بی آن‌که بداند به حد پرستش دوستش دارم…


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴

    من می‌میرم...

    من می‌میرم...

     

    اما مرگ من، مرگ زندگی من نیست...

     

    مرگ من انتقامی است که زندگی من از جعل کننده ی نام خودش می‌گیرد...

     

    من می‌میرم تا زندگی زیر دست و پای مرگ نمیرد...

     

    مرگ من عصیان یک زندگی است که نمی خواهد بمیرد!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱۶ تیر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه