در سینه‌اش آتش فشانی شعله‌ور دارد

رودی که حالا در سرش فکر سفر دارد


من می‌روم از این حوالی دورتر باشم

بغضم مگر دست از گلوی شهر بردارد !


آن باغبانی که مرا با خون دل پرورد

حالا که می‌آید به سوی من، تبر دارد !


با این عطش در زیر خاکی سرد می‌سوزم

گاهی برایم گریه کن ! باران اثر دارد


یک روز در آغوش دریا غرق خواهم شد

این رود تشنه درسرش شور خزر دارد


دلتنگم اما دیدنت با دیگران سخت است

دلتنگم و این درد ازحالم خبر دارد ،


مانند بیماری که مرگش از عطش حتمی ست

اما برایش آب مثل سم ضرر دارد


« رویا باقری »