دوباره یک نفر آمد مرا به هم زد و رفت
و سرنوشت مرا با جنون رقم زد و رفت

کسی که مثل همه گفت: دوستت دارم!
درست مثل همه آمد و به هم زد و رفت

درست مثل همه بی‌مقدمه از راه-
رسید و سنگ بر آیینه‌ی دلم زد و رفت

مرا سپرد به کابوس‌ها، به هرچه محال
به لحظه‌های من این‌گونه رنگ غم زد و رفت

کسی که برکه‌ی آرامش مرا آشفت
به هستی‌ام -که نبود- آتشِ عدم زد و رفت

به چشم‌های سیاهش دچار کرد مرا
کنار رویاهایم کمی قدم زد و رفت

تمام حرف من این است: آخر این‌گونه
چگونه می‌شود از عهد عشق دم زد و...

« جعفر عزیزی »

برگرفته از @AdabSar