۱۰۹ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

من هم بهاری داشتم

این خزانم را نبین من هم بهاری داشتم
با تمام بی‌کسی‌هایم تباری داشتم

دست شب تاراج زد بر پیکر خورشید من
ورنه با آن صبح امیدم قراری داشتم

بر دلم هر لحظه می‌رویید شوق عاشقی
در کنار سادگی‌ها روزگاری داشتم

دیر فهمیدم تفاوت را میان اشک‌ها
کز تمام نارفیقان چشم یاری داشتم

سینه می‌سوزد ز فریادی غریب و آشنا
من وداعی تلخ از یادِ نگاری داشتم

می‌کشد هر دم به سخره اشک‌هایم را فلک
خوب می‌داند چه قلب بردباری داشتم

دیده می‌بندم که حسرت بر دلم بسیار شد
ای دریغا من در این ویرانه داری داشتم...

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱ آذر ۹۷

    لعنت ...

    لعنت به من وُ عشق تو وُ وعده ی "ما"یت

    لعنت به منِ بی شرفِ مانده به پایت


    له کرده غرور و دل و آیینِ شعورم 

    بی میلی و سردیِ دل و زنگ صدایت


    باید بروم، ماندنم انکارِ شعور است 

    نادیده بگیرم همه ی خاطره هایت


    هی بغض و نمِ اشک و من و بالشِ خیسم 

    تکرار تو وُ خاطره ی مانده به جایت


    کافر شدم از بعد تو ، انگار دوباره 

    لازم شده پیغمبر و اعجاز خدایت


    من میروم آهسته و میپوسم و شاید 

    روزی کسی از من غزلی خواند برایت


    « لیلا کاظمی »


    منبع: @beytpoem

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۰ فروردين ۹۷

    گاهی دلم برای خودم تنگ می شود...

    سال نو ... عید امسال ... سال به سال غمگین تر ...

    با من مرور کن تلخ بودن سرنوشت را !!



    گاهی میان دیده و دل جنگ می شود

    گاهی غزل، برای تو دلتنگ می شود


    گاهی دو کوچه فاصله ی خانه های ماست

    اما همین دو کوچه، دو فرسنگ می شود


    گاهی برای رفتن تو، گریه می کنم

    هق هق، ترانه و...نفس، آهنگ می شود


    گاهی تمام هر چه که اسمش غرور بود 

    می ریزد و نتیجه ی آن، ننگ می شود


    گاهی میان خلوت افکار خسته ام

    شیطان به دست تیره ی تو رنگ می شود


    از اینکه عاشقانه تو را می پرستم و...

    از اینکه ظالمانه، دلت سنگ می شود


    از اینکه باز هم دل من را ربوده ای 

    گاهی دلم برای خودم تنگ می شود...


    #محمدعلی_بهمنی


    منبع: @beytpoem

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱ فروردين ۹۷

    عذر ما را خواستن کار تو نیست


    سازگاری با رفیقان ظاهراً کار تو نیست

    از وفا و مهربانی دم زدن کار تو نیست

    تو شریک دزد بودی و رفیق قافله

    غارتم کردی ولی گفتی به من کار تو نیست


    پیش از آنی که بخواهی از کنارت می‌روم

    تا بدانی عذر ما را خواستن کار تو نیست

    ناز کم کن ، عشوه بس کن ، اشتباهی آمدی

    دلبری از ما جوانان پیرزن! کار تو نیست


    لایق تو خسرو بود و مایه‌دارانی چو او

    شرط‌بندی با کسی چون کوهکن کار تو نیست

    شیر کی دیدی که با کفتارها دمخور شود ؟!

    دور شو از من، نبرد تن به تن کار تو نیست


    لب مطلب: « کار هر بز نیست خرمن کوفتن

    گاو نر می‌خواهد و مرد کهن » کار تو نیست


    شاعر : کاظم بهمنی

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۰ اسفند ۹۶

    تو همانی که ...

    دانبوی غمگین

    فک کنم امروز میشه بیست و دومین سالی که از عمرم گذشته ...



    تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

    او که هرگز نتوان یافت همانندش را


    منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

    غزل و عاطفه و روح هنرمندش را


    از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

    هر که تبلیغ کند خوبیِ دلبندش را


    مثل آن خواب، بعید است ببیند دیگر

    هر که تعریف کند خواب خوشایندش را


    مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

    مادرم تاب ندارد غم فرزندش را


    عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

    به تو اصرار نکرده است فرآیندش را


    قلبِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

    مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را


    حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

    بفرستند رفیقان به تو این بندش را :


     « منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

    لای موهای تو گم کرد خداوندش را »


    « کاظم بهمنی »


    منبع: @Beytpoem 💕

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۶ بهمن ۹۶

    توانا بود هرکه...؟

    معلمی گفت توانا بود هرکه ...؟؟


    دانش آموزی ادامه داد


    توانا بود هرکه دارا بود ، ز ثروت دل پیر برنا بود ،

    تهی دست به جایی نخواهد رسید ، اگر چه شب و روز کوشا بود ،

    ندانست فردوسی پاکزاد ، که شعرش در این ملک بیجا بود ،

    گر او را خبر بود از این روزگار ، که زر بر همه چیز والا بود ،

    نمی گفت آن شعر معروف را ، توانا بود هرکه دانا بود


    منبع:

    @OfficialCherkNevis

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۵ آذر ۹۶

    خدا کند فقط این عشق از سرم برود

    خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

    نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد


    شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

    کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟


    چه می‌کنی اگر او را که خواستی یک عمر

    به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...


    رها کنی، برود، از دلت جدا باشد

    به آنکه دوست‌ترش داشته ... به آن برسد


    رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

    خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد


    گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری

    که هق هق تو مبادا به گوششان برسد


    خدا کند که ... نه! نفرین نمی‌کنم که مباد

    به او که عاشق او بوده‌ام زیان برسد


    خدا کند فقط این عشق از سرم برود

    خدا کند که فقط زود آن زمان برسد


    « نجمه زارع »

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۵ مهر ۹۶

    چه کردی؟

    تو با قلب ویرانه من چه کردی؟ ببین عشق دیوانه من چه کردی

    در ابریشم عادت آسوده بودم... تو با حال پروانه من چه کردی؟


    ننوشیده از جام چشم تو مستم... خمار است میخانه من... چه کردی؟

    مگر لایق تکیه دادن نبودم؟ تو با حسرت شانه من چه کردی؟


    مرا خسته کردی و خود خسته رفتی... سفر کرده! باخانه من چه کردی؟

    جهان من از گریه‌ات خیس باران... تو با سقف کاشانه من چه کردی؟


    « ️افشین یداللهی »

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۷ ارديبهشت ۹۶

    امن ترین نقطه ی دنیا

    امشب بغلم کن کمی آرام بگیرم

    آن قدر فشارم بده اصلاً که بمیرم


    این گونه در آغوش تو مردن چه قشنگ است!

    وقتی که به عشق تو گرفتار و اسیرم


    روزی که به صد عشوه از این کوچه گذشتی

    از بخت بلندم به تو افتاد مسیرم


    دل بُرده ای از من چه بخواهی چه نخواهی

    در دام تو افتادم و باید بپذیرم


    محتاج نَمی از نَمِ دریای لبِ توست

    لب های تَرَک خورده ی مانند کویرم


    امشب بغلت امن ترین نقطه ی دنیاست

    قدری بغل و بوسه و... بگذار بمیرم...

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۲ فروردين ۹۶

    با من نیستی ...

    این شعر رو خیلی دوس دارم، اما خب ...


    قدر‌نشناسِ عزیزم، نیمه ی من نیستی

    قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی!


    مادر این بوسه های چون مسیحایی ولی

    مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی


    من غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی ست

    عهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی


    یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

    بعد ِمن اندازه ی یک عشق روشن نیستی


    لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل

    از گزند ِ بادهای هرزه ایمن نیستی


    چون قیاسش می کنی با من، پس از من هرکسی

    هرچه گوید عاشقم،می‌گویی:"اصلا نیستی"


    دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم

    اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی!


    #کاظم_بهمنی

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۹ فروردين ۹۶
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه