۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خیانت» ثبت شده است

حقیقت های تلخ از حسین پناهی

یاد گرفتم این بار که دستانم یخ کرد، دستان کسی را نگیرم!

جیب هایم مطمئن ترند.!!

دنیا رو می بینی؟ حرف حرف میاره، پول پول میاره، خواب خواب میاره.ولی 'محبت'، "خیانت" میاره!

کاش همه میدانستن دل بستن به "کلاغی که "دل" دارد، بهتر است از "طاوسی که زیبایی" دارد!!

کاش میشد انگشت را تا ته حلق فرو کرد و بعضی دلبستگی ها را یکجا بالا آورد!!!!

وفاداری آدم ها رو "زمان" اثبات می کنه نه "زبان"!!!

زندگى به من آموخت: که"هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست"!!!!

این جمله رو هرگز فراموش نکن: برای دوستت دارم بعضی ها؛ "مرسی" هم زیاد است!!


حسین پناهی


Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۲۶ تیر ۹۴

    منم خیلی تنهام...

    یه روز به من گفت: میخوام باهات دوست بشم!

     آخه میدونی من این‌جا خیلی تنهام...

     بهش لبخند زدم و گفتم:

    آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام...

    یه روز دیگه بهم گفت: میخوام تا ابد باهات بمونم،

    آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام...

    بهش لبخند زدم  و گفتم:

    آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام

    به روز دیگه بهم گفت: میخوام برم یه جای دور

    جایی که هیچ مزاحمی نباشه وقتی همه چیز حل شد تو هم بیا اونجا

    آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام...

    بهش لبخند زدم و گفتم:

    آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام...

    یه روز تو نامه برام نوشت:

    من این‌جا یه دوست پیدا کردم آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام 

    ...

     براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم:

     آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام...

     یه روز تو نامه برام نوشت :

    من قرار با این دوستم تا ابد زندگی کنم آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام...

    براش یه لبخند کشیدم زیرش نوشتم:

    آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام...

    حالا دیگه اون تنها نیست و از این بابت خوشحالم و چیزی که بیش‌تر از اون خوشحالم میکنه اینه که هنوز نمیدونه که من خیلی تنهام...


    آخه میدونی؟ منم خیلی تنهام...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۵ تیر ۹۴

    داستانی در مورد خیانت

    دختر جوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.

    پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون: …


    لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست

    باعشق : روبرت


    دختر جوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی … خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:

    روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را از میان عکس های توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان…


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴

    بی خبر

    به دوست داشتَنت مشغولم…

    همانند سربازی که سال‌هاست در مقرّی متروکه،

    بی‌خبر از اتمام جنگ،

    نگهبانی می‌دهد…!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۲ تیر ۹۴

    شیطان بازنشست شد

    امروز ظهر شیطان را دیدم!

     

    نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمی‌داشت…

     

    گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده‌ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده‌اند…

     

    شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده‌ام. پیش از موعد!

     

    گفتم:… به راه عدل و انصاف بازگشته‌ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می‌زنی؟

     

    گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسان‌ها، آن‌چه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام می‌دادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام می‌دهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟

     

    شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن،

     

    نمی دانستم که نسل او

    در زشتی و دروغ و خیانت،

    تا کجا می تواند فرا رود،

    و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم

    و

    می گفتم که: همانا تو خود پدر منی...



    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱۶ تیر ۹۴

    سکوت می‌کنم، آرزوی بی‌جایی بود!

    اﺯ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ‌ﺍﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: چه کسی را بیش‌تر ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ؟

    ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻋﺸﻘﻢ" ﺭﺍ ...

    ﮔﻔﺘﻨﺪ: "ﻋﺸﻘﺖ" ﮐﯿﺴﺖ ؟؟

    ﮔﻔﺖ : "ﻋﺸﻘﯽ" ﻧﺪﺍﺭﻡ !! ...

    ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺑﺮﺍﯼ "ﻋﺸﻘﺖ" ﺣﺎﺿﺮﯼ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﮐﻨﯽ .... ؟

     

    ﮔﻔﺖ :ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻋﺎﻗﻼﻥ نمی‌شوم،

    ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ نمی‌کنم...،

    ﺧﯿﺎﻧﺖ نمی‌کنم...

    ﺩﻭﺭ نمی‌زنم...

    ﻭﻋﺪﻩ ﺳﺮ ﺧﺮﻣﻦ نمی‌دهم...

    ﺩﺭﻭﻍ نمی‌گویم...

    ﺧﯿﺎﻧﺖ نمی‌کنم...

    ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ،

    ﺗﻨﻬﺎﯾﺶ نمی‌گذارم،

    می‌پرستمش...

    ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﯽ نمی‌کنم،

    ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ...

    ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ...

    ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ نمی‌کنم...

    ﻏﻤﺨﻮﺍﺭﺵ می‌شوم...

     

    ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻭﻟﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ... ، ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ... ، ﺍﮔﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﮐﺮﺩ، ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﻭﻓﺎ ﺑﻮﺩ... ﺍﮔﺮ ﺗﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ ﭼﻪ ... ؟

     

    ﺍﺷﮏ ﺑﺮ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ "ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ" نمی شدم...

     

    تاریکی اتاقم شکسته می شود با نوری ضعیف…

    لرزشی روی میز کنار تختم میفتد…

    از این صدا متنفر بودم اما…

    چشم هایم را میمالم…

    New Message...

    تا لود شود آرزو می کنم...

    کاش تو باشی…

    سکوت می کنم، آرزوی بی‌جایی بود!

     

    باشه تو بردی و اینا برات افتخارن

    تو ختم عالمی و منم اند خامم

    فکر نکنی اهل جبران یا انتقامم

    خودم باید دقت می‌کردم تو انتخابم...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱۶ تیر ۹۴

    مَن هم، مِن بَعد، مَن بَد...

    می‌ترسم از بعضی آدم‌ها

     

    ﺁﺩم‌هایی ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺳﺘﺖ دارند، ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﺭﻫﺎﯾﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ

     

    آدم‌هایی ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﺩ ﺩﻟﺖ ﻣﯽ‌ﻧﺸﯿﻨﻨﺪ، ﻓﺮﺩﺍ بی‌رحمانه ﻗﻀﺎﻭﺗﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ!

     

    آدم‌هایی ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻟﺒﺨﻨﺪﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ، ﻓﺮﺩﺍ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻗﻬﺮ و نامهربانیﺷﺎﻥ را!

     

    آدم‌هایی ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺪﺭﺷﻨﺎﺱ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﻓﺮﺩﺍ ﻃﻠﺒﮑﺎﺭ ﻣﺤﺒﺘﺖ

     

    آدم‌هایی ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﺗﻌﺮﯾﻒ‌ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺮﺵ ﻣﯽ‌ﺑﺮﻧﺪ، ﻓﺮﺩﺍ ﺳﺨﺖ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻨﺖ ﻣﯽ‌زنند.

     

     

    تا وقتی بد نشی نمی‌فهمن که چقد خوب بودی...

    پس من هم !!!

    ﻣِـــــــــــــــﻦ ﺑـَـــــــــﻌـــــﺪ...

    ﻣَــــــــــــــــــــﻦ ﺑـَــــــــــــــﺪ...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۴ تیر ۹۴

    نقطه، ته خط...

    دختر گلفروش گل را به مرد داد و گفت: برای شما...

    مرد گل را به همسرش داد و گفت: تقدیم با عشق.

    آن شب زن به محبت همسرش فکر می کرد...

    مرد به دست های کوچک و یخ‌زده دخترک

    و

    دختر گلفروش به این که چرا مرد پول گل را نداد!


     

    همه گفتن: عشقت داره بهت خیانت می‌کنه!

    گفتم: می‌دونم!

    گفتن: این یعنی دوستت نداره هاااا !

    گفتم: می‌دونم!

    گفتن: احمق یه روز میذاره میره تنها میشی! …

    گفتم: می‌دونم!

    گفتند: پس چرا ولش نمی‌کنی…؟!

    گفتم: این تنها چیزیه که نمی‌دونم

     


    دلم برای کسی تنگ است که گمان کردم می‌آید...

    می‌ماند و به تنهاییم پایان می‌دهد...

    آمد... رفت... و به زندگیم پایان داد...


     

    کلاغ جان!

    قصه ی من به سر رسید

    سوار شو!

    تو را هم به خانه ات می رسانم...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۰ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۱۳ تیر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه