۱۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کوتاه» ثبت شده است

حکایت آن درخت

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند»

عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»

عابد گفت:«نه، بریدن درخت اولویت دارد»

مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.


عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:


«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛

عابد با خود گفت :«راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.


بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟»

عابد گفت: «تا آن درخت برکنم»؛

گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند»

در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

عابد گفت: «دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»


ابلیس گفت: «آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هر کس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۵

    هیچ کس زنده نیست ... همه مردند ...

    دوستی می‌گفت:
    خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور غیاب داشتند. تعدادی هم برای محکم کاری دوبار این کار را انجام می‌دادند. ابتدا و انتهای کلاس... که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی، هم رشته‌ای داشتم که شیفته یکی از دخترای هم دوره‌ای‌اش بود.
    هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می‌گفت: استاد همه حاضرند! و برعکس اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می‌گفت: استاد امروز همه غایبند ! هیچ کس نیامده !
    در اواخر دوران تحصیل با هم ازدواج کردند و دورادور می‌شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.
    امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:
    هیچ‌کس زنده نیست... همه مردند...
    شاید عشق همین باشد...

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱۳ فروردين ۹۵

    عاشقانه‌ترین جمله‌ی دنیا

    چهارده ساله که بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.

    از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی‌ام، برای نامه‌های سفارشی می‌رفت. تمام روز گرسنگی می‌کشیدم، اما هر روز، یک نامه سفارشی برای خودم می‌فرستادم، که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.

    تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که می‌شد، می‌دانستم الان زنگ می‌زند! پله‌ها را پرواز می‌کردم و برای اینکه مادرم شک نکند، می‌گفتم برای یک مجله می‌نویسم و آن‌ها هم پاسخم را می‌دهند.

    حس می‌کردم پسرک کم کم متوجه شده است. آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده‌اش می‌گرفت. هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمی‌زد. فقط یک بار گفت: "چقدر نامه دارید! خوش به حالتان!" و من تا صبح آن جمله را تکرار می‌کردم و لبخند می‌زدم و به نظرم عاشقانه‌ترین جمله‌ی دنیا بود. "چقدر نامه دارید! خوش به حالتان!"

    عاشقانه تر از این جمله هم بود؟

    تا اینکه یک روز وقتی داشتم امضا می‌کردم، مرد همسایه فضول محل از آن‌جا رد شد. ما را که دید زیر لب گفت: دختره ی بی حیا. ببین با چه ریختی اومده دم در! شلوارشو! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.

    آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه‌ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من، طرف را روی زمین خوابانده و با هم گلاویز شده‌اند! مگر پیک آسمانی هم کتک می‌زند؟ مردم آن‌ها را از هم جدا کردند. از لبش خون می‌آمد و می‌لرزید. موهای طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد. نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود. همسایه‌ی شاکی، گونه‌اش را گرفته بود و فریاد می‌زد. از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم!

    روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را می‌داد. به خاطر یک دعوا! دیگر چیزی نشنیدم. او به خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می‌شنوم، به دخترم می‌گویم: من باز می‌کنم! سال‌هاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده‌اند.

    دخترم یک روز گفت: یک جمله عاشقانه بگو، لازم دارم.

    گفتم: "چقدر نامه دارید. خوش به حالتان!"

    دخترم فکر کرد دیوانه‌ام!


    « چیستا یثربی »

  • نظرات [ ۶ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۳ فروردين ۹۵

    رشوه هوشمندانه

    کشاورز مستأجری با صاحب خانه‌اش جر و بحث داشت. ماه‌ها بود که کارشان شده بود اره بده و تیشه بگیر! اما هیچ کدامشان هم یک ذره کوتاه نمی‌آمد. تا این که کشاورز تصمیم گرفت به دادگاه شکایت کند.

    بنابراین پیش وکیلی رفت و از او خواست که راه پیروز شدن را به او نشان بدهد.

    وکیل به او امیدواری زیادی نداد، چون بنابر صحبت های کشاورز، قانون بیش‌تر طرف صاحب خانه را می‌گرفت تا او را.

    بالاخره کشاورز گفت: «چه طوره برای شام قاضی پیر، یک جفت مرغابی سرحال درست و حسابی بفرستم.»

    وکیل با ترس و لرز گفت: «تو چه کار می‌کنی؟! این رشوه است!»

    کشاورز با شرم و خجالت گفت: «نه بابا، این فقط یه هدیه ی محترمانه‌ست، نه بیش‌تر.»

    وکیل جواب داد: «همینه که بهت می‌گم، اگه می خوای فرصتت رو از دست بدی، این کار رو بکن.»

    خلاصه کشاورز به دادگاه رفت و وکیل را هم مثل بقیه متعجب کرد. او پیروز شد!

    کشاورز همین طور که دادگاه را ترک می کرد به طرف وکیلش برگشت و گفت: «مرغابی‌ها رو فرستادم .»

    وکیل گفت: «نه؟!»

    کشاورز گفت : «چرا، اما به اسم صاحب خونه‌م فرستادم .»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۷ اسفند ۹۴

    قبل و بعد از مرگ، شما را چگونه می شناسند؟

    آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن تیتر صفحه اول، میخکوب شد: «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آورترین سلاح بشری مرد!»

    آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: «آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟»


    سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.


    یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۶ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۲ اسفند ۹۴

    ارزش زندگی

    سگی از کنار شیری رد می‌شد، چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.

    شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند، اما نتوانست .

    در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت : اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می‌دهم .

    خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد .

    شیر چون رها شد ، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت : من به تو نیمی از جنگل را نمی‌دهم .

    خر با تعجب گفت : ولی تو قول دادی !

    شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می‌دهم. زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند ، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد .


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۸ اسفند ۹۴

    فقط سرد بود

    داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم ...

    یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد ...

    به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود ...

    فقط زیر سوال آخر نوشته بود : « نه بابام مریض بوده ، نه مامانم ، همه صحیح و سالمن شکر خدا . تصادف هم نکردم ، خواب هم نموندم ، اتفاق بدی هم نیفتاده . دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش . بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها . بزن و برقص . شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم . بعد گفت : بریم دربند ؟ پوست دستمون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید . مخصوصا باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون . بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم . رفتیم . دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون ، ساعت شده بود یک شب . راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم . یعنی لای جزوتم باز کردما ، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش . خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد . یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار . حالا نمره هم ندادی ، نده.  فدا سرت . یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتشذ. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده . یه وقت ناراحت نشی .»

    چند سال بعد ، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام و گفت:

     « اون بیستی که دادی خیلی چسبید » ...

     گفتم : « اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»...

    خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: « بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه ؟» ...

    عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم. 

    گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»...

     نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود ، ...

    فقط سرد بود ...


    Sina Moradi - Cloner


  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۲۵ بهمن ۹۴

    گفتی مرا نبوس!

    گفتی مرا نبوس، به قرآن نمی‌شود

    من باشم و تو باشی و باران...، نمی‌شود


    اصلاً بیا قواعدمان را عوض کنیم

    دیگر نگو میان خیابان نمی‌شود!


    بگذار باد روسری‌ات را تکان دهد

    آخر بدون زلف پریشان نمی‌شود


    باید لبان سرخ تو را دانه کرد و خورد

    این بیت‌ها برای کسی نان نمی‌شود


    می‌خواستم که شعر بگویم برای تو

    می‌خواستم که شعر... کماکان نمی‌شود


    مجتهدها هـم اگـر مانند ِمن عاشق شوند...

    شانه بر موی سر معشوقه واجب می‌شود!


     بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار

    فکری به حال خویش کن این روزگار نیست


    بعد هر حادثه امداد رسانی رسم است

    لعنتی! لمس تنت زلزله بم دارد


    وعده های سر خرمن همه ارزانی شیخ

    با تو هر لحظه دلم میل جهنم دارد


    شاعر نامعلوم

    Sina Moradi

  • نظرات [ ۷ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۲ بهمن ۹۴

    آیینه ی کهنه

    آه جز آینه ای کهنه مرا همدم نیست

    پیش چشمان خودت اشک بریزی کم نیست


    یک خود آزاری زیباست که من تنهایم 

    لذتی هست در این زخم که در مرهم نیست


    اشتیاقی به گشوده شدن این گره نیست

    ور نه تنهایی من که گره اش محکم نیست


    من از این فاصله ها هیچ ندارم گله ای

    هر چه تقدیر نوشتست بیفتد غم نیست


    لذتی نیست اگر درد نباشد جانم

    هیچ شوری به از  این شور پس از ماتم نیست


    بی سبب درد که هم قافیه با مرد نشد

    آدم بی غم و بی درد بدان آدم نیست


    تو نبین ساکت و آرام نشستم کنجی 

    درد ناگفته زیاد است ولی محرم نیست


    « سید تقی سیدی »

  • نظرات [ ۱۶ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۸ بهمن ۹۴

    مادر دروغگو ...

    پسر هشت ساله‌ای مادرش فوت کرد و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد. یک روز پدرش از او پرسید: «پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟»

    پسر با معصومیت جواب داد: «مادر اولی‌ام دروغگو بود اما مادر جدیدم راستگو است.»

    پدر با تعجب پرسید: «چطور؟»

    پسر گفت: «قبلاً هر وقت من با شیطنت هایم مادرم را اذیت می‌کرم، مادرم می‌گفت اگر اذیتش کنم از غذا خبری نیست اما من به شیطنت ادامه می‌دادم. با این حال، وقت غذا مرا صدا می‌کرد و به من غذا می‌داد. ولی حالا هر وقت شیطنت کنم مادر جدیدم می‌گوید اگر از اذیت کردن دست برندارم به من غذا نمی‌دهد و الان دو روز است که من گرسنه‌ام.»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱۳ بهمن ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه