Dark Joker - Heath Ledger

کلونی در سیرکی کار می‌کرد که شهر به شهر می‌گشت. کفش‌‌هایش خیلی بزرگ و کلاهش خیلی کوچک بود؛ اما او اصلاً و اصلاً خنده‌دار نبود. او یک سگ سبز با هزارتا بادکنک و سازی که آهنگ‌های مسخره می‌زد داشت. او شل و وارفته و لاغر بود، اما او اصلاً و اصلاً خنده‌دار نبود.
او هر بار روی صحنه می‌آمد مردم به جای خنده اخم می‌کردند و هر بار که شوخی می‌کرد انگار قلب همه می‌شکست! و هر بار لنگه کفشش را گم می‌کرد مردم از عصبانیت سیاه می‌شدند. و هر بار روی سرش می‌ایستاد همه فریاد می‌زدند بسه بابا برو پی کارت! و وقتی در هوا چرخ می‌زد همه خوابشان می‌برد. و هر بار کراواتش را قورت می‌داد همه می‌زدند زیر گریه! و کسی به کلونی پولی نمی‌داد. فقط برای اینکه او مسخره نبود!  
روزی کلونی گفت: به مردم این شهر می‌گویم، آه دلقک خنده‌دار نبودن چقدر دردناک است و او به آن‌ها گفت آه چرا همیشه غمگین است و چرا اینقدر افسرده است! او گفت و گفت...
او از سرما و درد و باران و از تاریکی روحش گفت. وقتی قصه‌اش تمام شد، فکر می‌کنید کسی گریه کرد؟ نه ابداً! آن‌ها آنقدر خندیدند که درخت‌ها به لرزه درآمدند. ها ها ها – هی هی هی آن‌ها خندیدند و هو کشیدند! در طول روز و تمام هفته خندیدند! آنقدر خندیدند که روده‌بر شدند. آنقدر خندیدند که آسمان لرزید.
خنده تا مسافت‌های دور سرایت کرد... به هر شهری، در هر دهی، خنده همه جا پخش شد. خنده در کوه‌ها و دریا طنین انداخت. خنده در جنگل و دشت طنین انداخت. 
به زودی همه‌ی دنیا از خنده پر شد و خنده از آن روز برای همیشه ادامه یافت. 
و کلونی با صورتی غمگین و اشک بر چشم، در چادر سیرک ایستاد و گفت:
«منظورم خنداندن شما نبود، من اتفاقی خنده‌دار شدم.»  

و در حالیکه تمام دنیا می‌خندیدند کلونی همانجا نشست و گریست.

#شل_سیلور_استاین
« رونوشت از @jomelat_Nab »