عادت دارم ...

پادشاهی در زمستان به نگهبان گفت :

سردت نیست ؟

گفت : عادت دارم

گفت : می‌گویم برات لباس گرم بیاورند . ولی فراموش کرد ... صبح جنازه نگهبان را دیدند که روی دیوار نوشته بود : به سرما عادت داشتم اما وعده لباس گرمت مرا از پای در آورد ... !


مواظب قول و قرارو وعده هایمان باشیم ... !

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۳ مرداد ۹۵

    چهار و پنج دقیقه بود !!

    سلام

    داشتم به آرشیو سایت خودم « Samiantec.ir » نگاهی مینداختم که دیدن یکی از مطلباش کلا منو به هم ریخت ...

    یه داستان ... در واقع شاید غمگین ترین داستان کوتاهی که توی عمرم خونده بودم ...


    نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.

    طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

    گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

    صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

    برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.

    آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.

    تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.

    ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.

    مبهوت.

    گیج.

    مَنگ.

    هاج و واج نِگاش کردم.
    تو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.

    چهار و چهل و پنج دقیقه!

    گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۶ مرداد ۹۵

    ما شکست خوردیم


    ما شکست خوردیم
    در آسانسوری که پایین می رفت

    خوابِ رقصیدن بر بامِ آسمان خراش می دیدیم
    وَ رؤیاهای ما
    با پوکه ی سیگارهایمان
    زیرِ میزهای تحریرلگدمال می شدند.

    آن قدر به جلدِ مفتش خزیدیم
    که چرکنویسِ سروده هامان
    از نسخه ی نهایی شان شاعرانه تر شدند

    وَ ندانستیم که زخم
    با پنهان کردنِ چرک
    درمان نمی شود.


    « یغما گلرویی »

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۱ مرداد ۹۵

    باورت شد عشق اینجا ذلت است؟

    باورت شد عشق اینجا ذلت است؟

    عاشقی سوزاندن حیثیت است؟؟

    باورت شد دوستی ها لحظه ایست؟

    بی وفایی قسمتی از زندگیست؟؟

    من که گفتم حاصلش دل بستگیست!

    در نهایت خستگی و خستگیست!

    من که گفتم این بهار افسردگیست!

    دل نبند این پرستو رفتنیست!

    عاقبت دیدی که ماتت کرد و رفت!

    خنده‌ای بر خاطراتت کرد و رفت!

     عجب کاری بدستت داد دل!

    هم شکست و هم شکستت داد دل!

  • نظرات [ ۶ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۲۴ تیر ۹۵

    حرف دل، ولی ویرایش شده و قلابی ...

    تلگرام امکان جدیدی اضافه کرده که در آن می‌توانیم مسیج‌هایی را که می‌فرستیم، بعد از فرستادن ویرایش کنیم. یعنی آخرین پنجره‌ی صداقت ناخواسته‌مان که شیرین بود و دستمان را رو می‌کرد هم آن‌جا بسته شد. حالا برای هر حرفی راه برگشتی هست، اگر کسی که ناگفته‌ای به او داریم همان وقتی که داریم ناگفته را روی کلیدها می‌نویسیم در تلگرام حضور نداشته باشد، می‌توانیم راحت حرفمان را پس بگیریم و صدایش را هم درنیاوریم. یعنی کلام، مثل حباب ِ بی‌وزنی توی هوا می‌ماند و با یک اشاره می‌ترکد و ناپدید می‌شود.


    "دوستت دارم"، edited: "دستت بهتر شد؟ "

    "دلم برایت تنگ شده"، edited: " آلبوم جدید فلانی را شنیدی؟"

    " چقدر شال قرمز بهت میاد" edited: "جشن ِ تولد استادت چطور شد؟ خوش گذشت؟ "

    " دلم می‌خواهد کنارت توی سینما بنشینم و دستت را وقتی ترسیدی و احساساتی شده‌ای و روی پرده موسیقی پخش می‌شود بگیرم" edited: "بلیط جشنواره دارم، برایت میفرستم برو، همان فیلمی که دوست داری".

    "دروغ گفتم حساسیت تابستانی دارم، دیروز بعد از ظهر یکسره تا غروب گریه کردم، برای همین چشمام قرمز بودن" edited: "حالم بهتره، داره خوب میشه".

    "نرو ترمینال، سر ِ میدان کنار ترمینال منتظرم، چمدانت را باز کن دق کردم از غصه رفتن ِ تو" edited: "هرجور راحتی، سفر خوش بگذره".


    ردّی از واقعیت زیر پیام‌ها، خیلی کوچک، باقی می‌ماند. آدم می‌فهمد چیزی ویرایش شده. قطره‌های ریز ِ آب صابون اما، وقتی حباب می‌ترکد می‌پاشند روی صورت آدم. به پیام‌های ناگهانی بی‌ربطی که آدم‌ها برایتان می‌فرستند بیشتر دقت کنید. لبخند بزنید، به "حالت چطوره" های بی ربط که ترکیده ِ حباب ِ دلتنگی هستند. به تمام حباب‌های کوچکی که دارند می‌ترکند...

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۱ تیر ۹۵

    ناراضیم ، اما گله ای از تو ندارم ...

    بگذار اگر این‌بار سر از خاک برآرم

    بر شانه‌ی تنهایی خود سر بگذارم


    از حاصل عمر به‌هدر رفته‌ام ای ‌دوست

    ناراضی‌ام، امّا گله‌ای از تو ندارم


    در سینه‌ام آویخته دستی قفسی را

    تا حبس نفس‌های خودم را بشمارم


    از غربت‌ام این‌قدر بگویم که پس‌از تو

    حتّی ننشسته‌ست غباری به مزارم


    ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌روز

    روزی که تو را نیز به دریا بسپارم


    نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت

    یک‌بار به پیراهن تو بوسه بکارم


    ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار

    تا دست خداحافظی‌اش را بفشارم


    « فاضل نظری »

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۹ تیر ۹۵

    در مورد اهدافتان حرف نزنید

    پیشنهاد می کنم حتما مطالعه کنید 


    در مورد اهدافتان حرف نزنید !

    ● تصور کنید که درکافه اى کنار دوستانتان مشغول صحبت کردن درباره مسائل کارى و زندگیتان هستید

    هرکدام مشتاقانه درباره موفقیت ها و دستاوردهایتان در زندگى صحبت میکنید.

    ● وقتى نوبت به شما میرسد ، ناخودآگاه تصمیم میگیرید درمورد رویاها و اهدافتان و برنامه هایى که براى رسیدن به آنها دارید ، صحبت کنید میگویید :

    ● "احساس میکنم وقتش رسیده که کسب و کار شخصى خودم را راه بیاندازم ، میخواهم خودم را در اتاق کارم حبس کنم ، سخت کار کنم تا به هدفم برسم . حتما موفق میشم ، از حالا به خاطر این موفقیت خوشحالم "

    ● دوستانتان خواهند گفت : " آه البته که توانایى این کار را دارى تو انسان موفقى هستى " و به شما پیشاپیش تبریک میگویند

    ● تایید و تشویق آنها احساس رضایت درونى عمیقى درون شما ایجاد میکند به طوریکه شادى درونى خود را کاملا احساس میکنید  اما چه باور ه کنید چه نه دراین لحظه مرتکب خطایى بزرگ شدید !! مطالعات روانشناسى بسیارى از سال ١٩٣٣ انجام شده اند که نشان میدهند بسیارى از افرادى که درباره اهداف و تصمیم هاى مهم در زندگى شخصى و کاریشان با دیگران صحبت میکنند ، شانس کمترى براى موفقیت دارند  اما چرا ؟

    ● مطالعات نشان میدهند که در مغز انسان سمبل هایى براى تشخیص هویت وجود دارد که تصویرِ ما از هویت شخصى مان را میسازد

    ● این سمبل ها در مغز ما از دو طریق تولید میشوند : 

    1 )  صحبت کردن 

    2 )  عمل کردن

    ● بنابراین صحبت کردن راجع به یک هدف و هیجان زده شدن قبل از رسیدن به هدف باعث ساخته شدن یک سمبل هویتى مربوط به آن در مغز میشود و این تصور در ناخودآگاه شکل میگیرد که کار مورد نظر انجام شده

    ● نتایج منتشر شده از مطالعه اخیر پیتر گلویتزر ، پروفسور روانشناسى دانشگاه ان واى سى نشان میدهد که اعلام کردن اهداف ، سمبل هاى هویتى را در مغز ایجاد میکند که باعث میشود از آن لحظه به بعد انگیزه و اشتیاق کمترى براى تلاش به سوى هدف داشته باشیم

    ● شاید این مسئله براى شماهم اشنا باشدکه بلافاصله پس از تصمیم گیرى هیجان و اشتیاق زیادى دارید ولی به مرور زمان بی انگیزه میشوید

    ● بنابراین ، ازین لحظه به بعد سکوت کنید و اهدافتان را شخصى و مثل یک راز حفظ کنید

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۸ تیر ۹۵

    نقل خاطره ای زیبا

    نقل خاطره از جانباز قطع نخاع سردارِ سرافراز ناصری

    که در برنامه "از آسمان" شبکه دو جمعه ۹/۵/۱۳۹۴  پخش شد. 


    یک روز خانومم برای کاری منزل مادرشون رفتند و دختر سه سالمو در منزل پیش من گذاشتند. من هم گفتم ایراد نداره، کاری که نداره، با خودش بازی می‌کنه. مادرش هم زود برمی‌گرده.

    در ادامه این سردار بزرگوار با بغض تعریف می‌کردند: دخترم از کمد قدیمیمون وسایل مادرشو درمیاورد و به صورت بازی مثلا به من می فروخت می‌گفت: بابا این کیف مثلا صد تومن می‌خری، منم خریدار بودم. بازی که تموم شد وسایل را برداشت ببره در کِشو کمد بزاره. چون توان بستن کشو را نداشت، دو دستی با تمام توانش کشو را بست و چون خیلی با قدرت انجام داد، متوجه نشد چهار تا انگشتش موند لای کشو.

    من متوجه شدم صدای جیغ دختر سه ساله‌ام داره میاد. دائم صدا می‌زد بابا انگشتام! بابا گیر کرده! 

    منم که قطع نخاعی، فقط سرم را می‌تونستم بچرخونم. از دور فقط گریه می‌کردم. دخترم از تو اتاق جیغ می‌زد و منم رو تخت فقط اشک می‌ریختم. چون کاری از دستم برنمیومد. 

    مدتی که دخترم با گریه صدام زد، متوجه شد از این بابا که یه روزی قهرمان تکواندو بوده در اردبیل، الان کاری برنمیاد، به زور خودش با تقلا انگشتاشو بیرون کشید اومد کنار تختم. دیدم پوست انگشت کوچولوش کنده شده بود.

    یه نگاه به من کرد بعد با زبون کودکانش گفت: بابا! چرا هر چی صدات میزدم بابا کمکم کن نیومدی؟

    بابا دیگه باهات قهرم!


    سردار پایان این خاطره بغضش را قورت داد و چشماش ... آیا کسى قدردان این عزیزان است؟

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۶ تیر ۹۵

    هر ذاتی را می‌شود درست کرد، جز ذات خراب !!!



    پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل می‌کرد:

    گرگى در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار تا توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش می‌رسید، چون آزاری به گوسفندان نمی‌رساند و بخاطر ترحم به این حیوان و بچه هایش، اورا بیرون نکردم ولی او را کاملا زیر نظر داشتم .

    این ماده گرگ به شکار می‌رفت و هر بار مرغی، خرگوشی، بره‌ای ، شکار می‌کرد و برای خود و بچه‌هایش می‌آورد، اما با اینکه رفت و آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمی‌شد.

    ما دقیقا آمار گوسفندان و بره‌های آن‌ها را داشتیم و کاملا مواظب بودیم، بچه‌ها تقریبا بزرگ شده بودند.

    یک بار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچه‌های او یکی از بره‌ها را کشتند!

    ما صبر کردیم ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچه هایش حمله ور شد؛ آن‌هارا گاز می‌گرفت و می‌زد و بچه ها سرو صدا و جیغ می‌کشیدند.

    گرگ پس از آن اتفاق، همان روز آن‌ها را برداشت و از آغل ما رفت ...

    روز بعد با کمال تعجب گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان به داخل انداخت و رفت !!!


    ️این یک گرگ است و با سه خصلت:

     - درندگی

     - وحشی بودن

     - حیوانیت


    اما می‌فهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او محبت و احسان کرد، با او مهربان باشد و اگر ضررى به او زد جبران نماید ...


    هر ذاتی را می‌شود درست کرد ،

    جز ذات خراب ...

    حکایت آشناییست ...

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۴ تیر ۹۵

    برترین استیکرهای تلگرام

    اگه تلگرام دارین بد نیست واسه تنوع چندتا استیکر جدید ادد کنید :-)
    اگه میخواین برترین استیکرهای تلگرامو ببینید این صفحه رو حتما ببینید:
    این لینک
  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۳ تیر ۹۵
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه