۱۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حقیقت تلخ» ثبت شده است

درس اخلاق

درسی اخلاقی از سهراب سپهری

خیــــــــــــلی قشنگه حیفه نخونینش!!!


سخت آشفته و غمگین بودم

به خودم می گفتم: 

بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند، 

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…


خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !


اولی کامل بود،

دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...


دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،

آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

” ما نوشتیم آقا ”


بازکن دستت را...

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد...


گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد...

همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله


ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار، 

دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش، 

دفتر مشق حسن


چون نگاهش کردم،

 عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..


صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند...


خجل و دل نگران، 

منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، 

یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم


پدرش بعدِ سلام، 

گفت : لطفی بکنید، 

و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده 

بچه ی سر به هوا، 

یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش،

متورم شده است

درد سختی دارد، 

می بریمش دکتر 

با اجازه آقا …….


چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….


من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم


من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد درس زیبایی را...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من 

عصبانی باشم

با محبت شاید،

گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...


« سهراب سپهرى »

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۴ بهمن ۹۴

    طعم مرگ

    مــــــن بــا کلمــــــــہ هـــا بــازی نمیکنــــــم

    وقتــــــــــــے مینــویســـــــم  نفسمــــــــے

    ⇙ یعنــــــــــے⇘

    ♛ زنــدگــــیم بــــــــى تــــــــو♛

    طعــــــــم مــــــــرگ مےدهــــــــد


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱۰ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱ بهمن ۹۴

    سردترین زمستان در تاریخ معاصر

    سرخ پوستان از رئیس جدید می پرسن: آیا زمستان سختی در پیش است؟

    رئیس جوان قبیله که نمی‌دونسته، جواب میده برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید.

    بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟

    پاسخ: این‌طور به نظر میاد، پس رئیس، دستور میده که بیش‌تر هیزم جمع کنند و بعد یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟

    پاسخ: صد در صد، رییس دستور میده که تمام افراد توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیش‌تر جمع کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟

    پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!

    رئیس: از کجا می‌دونید؟

    پاسخ: چون سرخ پوست‌ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می‌کنن!!

    خیلی وقت‌ها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱۰ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۲۷ دی ۹۴

    با سوادان بیشتر در معرض لگد خرند!!

    گویند در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده‌ی حیوانات در دستگاه حاکم بود.

    با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه همه حیوانات، جنگل را رها کرده و فراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند. در مسیر گاهگاهی خر گریزی میزد و علفی می‌خورد. روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می‌میریم و فقط خر زنده می‌ماند، زیرا او گیاه خوار است، شیر گفت: چه فکری داری؟ روباه گفت: خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر نیاز به رهبر داریم. و باید از روی شجره‌نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم. قطعا تو انتخاب می‌شوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم.

    شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند، ابتدا شیر شجره‌نامه‌اش را خواند و فرمود: جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده‌اند! و بعد روباه ضمن تایید گفته‌ی شیر گفت: من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده‌اند، خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه‌ی شومی در سر دارند گفت: من سواد ندارم شجره‌نامه‌ام زیر سمم نوشته شده، کدامتان باسواد هستین آن را بخوانید، شیر فورا گفت: من باسوادم و رفت عقب خر تا زیر سمش را بخواند، خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست.

    روباه که ماجرا را دید رو به عقب پا به فرار گذاشت، خر او را صدا زد و گفت: بیا حالا که شیر کشته شده بقیه راه را باهم برویم، روباه گفت: نه من کار دارم، خر گفت چه کاری؟ گفت: می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا با سواد شوم وگرنه الان بجای شیر، گردن من شکسته بود.

    (مثنوی معنوی: مولانا جلال‌الدین محمد بلخی)


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۱۶ دی ۹۴

    دوستان

    گر چه هر شب استکان بر استکانت می‌زنند

    هر چه تنهاتر شوی آتش به جانت می‌زنند...


    تا بریزی دردهایت را درونِ دایره

    جای هم‌دردی فقط زخمِ زبانت می‌زنند...


    عده ای از دوستی بویی نبردند و فقط

    نیش‌هاشان را به مغزِ استخوانت می‌زنند...


    زندگی را خشک - مثل زنده رودت - می‌کنند

    با تبر بر پایه های آشیانت می‌زنند...


    چون براشان جای استکبار را پُر کرده‌ای 

    با تمسخر مشتِ محکم بر دهانت می زنند...


    پیش‌ترها مخفیانه بر زمینت می‌زدند

    تازگی‌ها آشکارا تازیانت می‌زنند...


    آه! قدری فرق کرده زخم خنجرهایشان

    دوستان هم  پا به پای دشمنانت می‌زنند...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۵ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۲۸ آذر ۹۴

    خودکار قرمز...

    ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﺴﺮﻭ ﭘﺮﻭﯾﺰ

    ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺁﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺗﺒﺮﯾﺰ


    ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﻧﻘﺾ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺎﺳﯽ

    ﻭ ﺑﻌﺾ ﮔﻔﺘﻤﺎﻥ‌ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﺳﯽ


    ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺭ ﺍﻧﺪﯾﺶ، ﺍﺯ ﭘﯿﺶ

    ﻗﺮﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﻧﻬﺎﺩ ﺑﺎ ﺯﻥ ﺧﻮﯾﺶ


    ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﮔﺮ ﺁﻣﺪ ﺯﻣﺎﻧﯽ

    ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﯾﺎ ﻧﺸﺎﻧﯽ


    ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺁﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﻣﺘﻨﺶ

    ﺑﺪﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺑﯽ ﻏﻞ ﻭ ﻏﺶ


    ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺭﻧﮓ ﻗﺮﻣﺰ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ

    ﺑﺪﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺍﺟﺒﺎﺭ


    ﺗﻤﺎﻣﺶ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﺯﻭﺭ ﺯﻭﺭﯼ‌ﺳﺖ

    ﺳﺮﺍﭘﺎﯾﺶ ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﯾﺎﻭﻩ ﮔﻮﯾﯽ‌ﺳﺖ


    ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻣﺪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ

    ﮔﺮﻓﺖ ﺁﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﻧﻮﯼ ﭘﺮ ﺩﺭﺩ


    ﮔﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺁﺑﯽ

    ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﻮﯼ ﺑﺎ ﺧﻂ ﮐﺘﺎﺑﯽ


    ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻋﺸﻖ ﻣﻦ، ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟

    ﺑﮕﻮ ﺑﯽ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺣﻮﺍﻟﺖ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟


    ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﭙﺮﺳﯽ، ﺧﻮﺏ ﺑﺸﻨﻮ

    ﻣﻼﻟﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﯼ ﺗﻮ


    ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺭﺍﺣﺘﻢ، ﮐﯿﻔﻮﺭ ﮐﯿﻔﻮﺭ

    ﺑﺴﺎﻁ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻋﺸﺮﺕ ﺟﻮﺭ ﻭﺍ ﺟﻮﺭ


    ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺑﺎﺷﮕﺎﻩ ﺍﺳﺖ

    ﻏﺬﺍ، ﺁﺟﯿﻞ، ﻣﯿﻮﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ


    ﮐﺘﮏ ﺑﺎ ﭼﻮﺏ ﯾﺎ ﺷﻼﻕ ﻭ ﺑﺎﻃﻮﻡ

    ﺗﻤﺎﻣﺎ ﺷﺎﯾﻌﺎﺗﯽ ﻫﺴﺖ ﻣﻮﻫﻮﻡ


    ﻫﺮ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮔﻮﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﭼﻮﺏ ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ

    ﺑﺪﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺩﺭﻭﻏﯽ ﺷﺎﺧﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ


    ﮐﺠﺎ ﺗﻔﺘﯿﺶ ﻫﺎﯼ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﺳﺖ؟

    ﮐﺠﺎ ﺳﻠﻮﻝ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﻔﺮﺍﺩﯼ ﺳﺖ؟


    ﺩﺭ اینجا ﺑﺎﺯﺟﻮ ﺍﺻﻼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ

    ﺷﮑﻨﺠﻪ ﯾﺎ ﮐﺘﮏ ﻋﻤﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ


    ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﻤﺎﻣﺎ ﺑﯿﺴﺖ اینجا

    ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﯿﺴﺖ اینجا


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۶ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۵ آذر ۹۴

    دلتنگی بی پایان، شاید روزی بفهمد ...

    شـایــد روزی بـفهمـد ،

    بـه خــاطـرش …

    از چه‌هــا گــذشتــم !

    امّــا ؛

    حــال کـه نـمی‌دانـــد … بگذار نداند !!!

    سهم “من” از “تـــــــــــو”

    عشق نیستــــــــــــــ ، ذوق نیستـــــــــــــــــــــــــــــ ، اشتیاق نیستــــــ

    همان دلتنگی بی‌پایانیست

    که روزهــــــــــــــا دیوانــــــــه‌ام می‌کند شب‌ها حیرانم!


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۱۰ آذر ۹۴

    خدای برنامه نویسی

    خسته شدم از بس خاطرات تلخمو روی دفتری به اسم مرگ‌نامه‌ی سام نوشتم. میخوام قسمتاییش که قابل استفاده ی بقیه‌س رو روی وبلاگ بنویسم.

    درگیری های ذهنمو، دردا و سختی ها و اگه خاطره‌ی خوبی هم وجود داشت همینجا بدون پرده بنویسم.


    قبلا توی سامینتک یه مطلب گذاشته بودم در مورد این که برنامه نویسی پسرا بهتره یا دخترا!

    نتیجه این شده بود که تعداد برنامه نویسای خوب پسر، بیشترن ولی دلیلی بر این نیست که برنامه نویسی مخصوص پسراس!

    الان میخوام دلیلشو بگم. دلیل این که تعداد برنامه نویسای پسر (مخصوصا در سطح دانشگاه که اغلب شروع دوران برنامه نویسی خیلی هاست) بیشتره چیه!!

    بازم حقیقت تلخ، شاید تلخ ترین حقیقتی که توی زندگی من وجود داره، تجربه ی شخصی خودم:

    مدتیه که من با دانشجوهای تازه وارد برنامه نویسی سروکار دارم. وقتی به تمریناشون و راه حلی که رفتن نگاه میکنم یه چیز دائما توجهمو جلب میکنه

    این که یه سری از پسرا دارن جوابو برای دخترا کپی میکنن (به اصطلاح خودشون فقط دارن برای دخترا توضیح میدن)

    این پسرا تمام تلاششونو توی برنامه نویسی میکنن تا دخترا به اونا محتاج باشن! و صد البته این مطلب توی ایران بیشتر وجود داره و این تلقین توی ایران شدتش خیلی زیاده. (اگه توجه کرده باشین توی فیلمای خارجی نقش هکر و مخ کامپیوتر رو معمولا یک خانوم بازی میکنه!!! پس حداقل این تلقین توی خارج کمتر از ایرانه که برنامه نویسی مخصوص پسراس)

    با وجود این تلقین بعضی از پسرا کم کم خودشون رو به جای خدای برنامه نویسی جا میدن و بقیه به ناچار مجبورن به اونا رجوع کنن و به خاطر تلاش کمترشون فاصله ی برنامه نویسی پسر و دختر زیاد میشه.

    دخترهایی که تلاششونو میکنن خوش خط بنویسن تا بقیه بیان از اونا جزوه بگیرن هم باشه!!! به نظرتون شما دستگاه تایپ بقیه این؟

    خلاصه این که بین دانشجوهایی که از اونا تمرین تحویل میگیرم، درصد برنامه نویسیای خوب دختر از پسر بیشتر بوده، چون هنوز اول راهن، هرچی بگذره آمار برعکس میشه!!!

    واقعا باید به حال این چنین جامعه ای تاسف خورد که معیار خوب و بد بودن توی هر زمینه ای صرفا برای جذب جنس مخالفه


    منم به خودم میگم برنامه نویس، شاید بگین پس تو هم هدفت جذب جنس مخالف بوده! آره شاید حق با شماس! احتمالا من از ده سالگی !!! که برنامه نویسی رو شروع کردم هدفم همین هدفای ش/ه/و/ت آمیز پسرا بوده!!!

    واقعا برای این جامعه، ایران و ایرانی متاسفم ! (دور از جون معدود افرادی که هنوز خون انسان و انسانیت توی رگهاشون جریان داره)


    Sina Moradi - A Programmer

  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • سه شنبه ۳ آذر ۹۴

    دنیای ما این چنین است...

    ﻋﮑﺎﺱ: ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﯾﻪ ﻋﮑﺲ ﺑﮕﯿﺮﻡ؟


    ﭘﺴﺮ: ﮐﻪ ﭼﯽ ﺑﺸﻪ؟


    ﻋﮑﺎﺱ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻦ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺭﻧﺠﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺗﻮ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ ﺭﻭ ﮐﻮﻟﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ 


    ﭘﺴﺮ: ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻬﻢ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ؟


    ﻋﮑﺎﺱ: ﭼﻪ ﮐﻤﮑﯽ؟


    ﭘﺴﺮ: ﮐﻤﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ. ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭﻣﻮ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ ﮐﻨﯽ؟


    ﻋﮑﺎﺱ: ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻋﺠﻠـــــــــﻪ ﺩﺍﺭﻡ ...


    "همه میتونن ادعای آدم بودن بکنن ولی هر کسی نمیتونه آدم باشه... اگه درد رو احساس کردی زنده ای اما اگه درد دیگران رو احساس کردی انسانی..."

     

     "دنیای ما این چنین است"


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۶ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۴ آبان ۹۴

    دست های خالی

    نصیحت بزرگی خیلی ساله تو ذهنم مونده

    می‌گفت: اگه مهمون خونه‌ای بودین و صاحب خونه براتون چای آورد رد نکنین

    شاید این تنها چیزیه که برای پذیرایی از مهمونش داره و اگه نخورین نمیدونه باید چیکار کنه...

    دوستان حواستون به دستای خالی هم باشه...


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۷ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۱۹ شهریور ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه