۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است

وصیت نامه وحشی بافقی

روز مرگم ، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید

همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــد

مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید

مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید


بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ

پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ

جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد

شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید


روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد

اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــد

روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت

آن جگر سوخته خسته از این دار برفـت…

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۱۸ مرداد ۹۵

    او استکان چایی خود را نخورد و رفت

    او استکان چایی خود را نخورد و رفت

    بغض مرا به دست غزل‌ها سپرد و رفت


    گفتم نرو ! بمان ! قسم‌ات می‌دهم ولی

    تنها به روی حرف خودش پا فشرد و رفت


    گفتم که صد شمار بمان تا ببینم‌ات

    یک خنده کرد و تا عدد دَه شمرد و رفت


    گفتم که بی تو هیچم و او گفت بی نه با !

    در بیت آخرین غزلم دست برد و رفت


    یعنی به قدر چای هم ارزش …؟ نه بی‌خیال

    او استکان چایی خود را نخورد و رفت


    « حسین زحمتکش »

  • نظرات [ ۲ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۹ فروردين ۹۵

    آمد قلب مرا دزدید و رفت

    آمد و قلب مرا دزدید و رفت

    بی قراری های من را دید و رفت


    او گمان می کرد من دیوانه ام

    بر من و احساس من خندید و رفت


    غنچه های عشق را از خاک جان

    با تمام بی وفایی چید و رفت


    دل به او بستم ولی افسوس، او

    حال و روزم را کمی فهمید و رفت


    باورم شد رفتنش اما عجیب

    بعد از او ایمان من لرزید و رفت


    خواستم برگردم و عاشق شوم

    عشق هم دیگر زمن ترسید و رفت ...


    « شاعر نامعلوم »

  • نظرات [ ۳ ]
    • سینا مرادی
    • پنجشنبه ۵ فروردين ۹۵

    تنهایی و سکوت

    وقتـی آدم یک نفر را دوســـت داشته باشد ،

    بیش‌تر تنـهاست .

    چون نمی‌تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد

     و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می‌کند ،

    تنهایی تو کامل می‌شود ...


    « سمفونی مردگان - عباس معروفی »

  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • دوشنبه ۲۶ بهمن ۹۴

    آیینه ی کهنه

    آه جز آینه ای کهنه مرا همدم نیست

    پیش چشمان خودت اشک بریزی کم نیست


    یک خود آزاری زیباست که من تنهایم 

    لذتی هست در این زخم که در مرهم نیست


    اشتیاقی به گشوده شدن این گره نیست

    ور نه تنهایی من که گره اش محکم نیست


    من از این فاصله ها هیچ ندارم گله ای

    هر چه تقدیر نوشتست بیفتد غم نیست


    لذتی نیست اگر درد نباشد جانم

    هیچ شوری به از  این شور پس از ماتم نیست


    بی سبب درد که هم قافیه با مرد نشد

    آدم بی غم و بی درد بدان آدم نیست


    تو نبین ساکت و آرام نشستم کنجی 

    درد ناگفته زیاد است ولی محرم نیست


    « سید تقی سیدی »

  • نظرات [ ۱۶ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۸ بهمن ۹۴

    ناگهان آتش گرفت ...

    ناگهان دیدم سرم آتش گرفت

    سوختم خاکسترم آتش گرفت


    چشم وا کردم سکوتم آب شد

    چشم بستم بسترم آتش گرفت


    در زدم کس این قفس را وا نکرد

    پر زدم بال و پرم آتش گرفت


    از سرم خواب زمستانی پرید

    آب در چشم ترم آتش گرفت


    حرفی از نام تو آمد بر زبان

    دست هایم دفترم آتش گرفت


    « قیصر امین پور »

  • نظرات [ ۸ ]
    • سینا مرادی
    • يكشنبه ۱۱ بهمن ۹۴

    باید گذشتن را بیاموزم دوباره

    باران که میبارد جدایی درد دارد …

    دل کندن از یک آشنایی درد دارد …


    هی شعرِ تر در خاطرم می آید اما

    آواز هم بی همنوایی درد دارد


    وقتی به زندان کسی خو کرده باشی

    بال و پرت، روز رهایی درد دارد !


    دیگر نمی فهمی کجایی یا چه هستی …

    آشفتگی، سر به هوایی درد دارد


    تقصیر باران نیست این دیوانگی ها

    تنها شدن در هر هوایی درد دارد …


    باید گذشتن را بیاموزم دوباره

    هرچند می دانم جدایی درد دارد …


    «مجتبی شریفی»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۴ ]
    • سینا مرادی
    • شنبه ۵ دی ۹۴

    دائما در حال تغییرم

    من شبیه کوهم امّا از وسط تا خورده‌ام

    تو تصوّر می‌کنی چوبِ خدا را خورده‌ام


     نه! خیال بد نکن، چوب خدا این‌گونه نیست

    من هر آن‌چه خورده‌ام از دست دنیا خورده‌ام


     ساده از من رد نشو ای سنگدل، قدری بایست

    من همان « فرش ِ گران سنگم » ، فقط پا خورده‌ام


     قطره‌ام امّا هزاران رود ِجاری در من است

    غرق در دلشوره‌ام انگار دریا خورده‌ام


     دائما در حال تغییرم، بپرس از آینه

    بارها از دیدن تصویر خود جا خورده‌ام...!!!


    ستار


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۲۲ آبان ۹۴

    عشق یعنی...

    گریه دارد رفتنت اما خجالت می‌کشم

                             روز و شب در دفترم طرح خیانت می‌کشم


    با خودم درگیرم و از شعر گفتن خسته‌ام  

                     دارم از تنهایی‌ام سیگار وحشت می‌کشم


    می‌کشم تا خلسه‌های کافه های غرق دود

                   می‌کشم  از حرف‌ها از چشم‌هایت می‌کشم


    مثل یک دیوانه‌ی زنجیری عاقل شده  

                           شعر می‌گویم به جای تیغ حسرت می‌کشم


    نه نشد تا من بمیرم، گریه‌هایت حیف بود   

                     روی سنگ قبر خود احساس غربت می‌کشم


    لعنتی لبخند‌هایت را گرفتی، حیف شد 

                             نخ به نخ انگار دارم حس لعنت می‌کشم


    مثل دوران صمیمی و قشنگ کودکی   

                         روی دستم بعد تو هر روز ساعت می‌کشم


    عشق یعنی من وفادارم ولی دور از لبت  

                        دست از آرامش و یک خواب راحت می‌کشم


    مصطفی علیزاده


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۷ ]
    • سینا مرادی
    • جمعه ۸ آبان ۹۴

    غم جانانه

    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت


    تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

    جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت


    سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

    دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت


    آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

    چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت


    خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

    خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت


    چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

    همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت


    ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

    خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت


    ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

    که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت


    «حافظ»


    Sina Moradi

  • نظرات [ ۱ ]
    • سینا مرادی
    • چهارشنبه ۲۹ مهر ۹۴
    در این وبلاگ جملات و داستان‌های کوتاه، اشعار تاثیرگذار عاشقانه و فلسفی قرار می‌گیرد :-)
    اگه دنبال آموزش و اخبار کامپیوتر و تکنولوژی و ... هستین به سایت Samiantec.ir سر بزنید.
    آرشیو مطالب
    پیوندهای روزانه